کتابِ غریب
کتاب می گفت: «من هدایت و، بشارتم ، (نمل/۲) ونورم، (مائده/۱۵) شفا و رحمتم.(اسراء/۸۲)نمی خواهید مرا بخوانید؟»
کتاب می گفت:«راهی که من نشانتان می دهم رَدخور ندارد! از همه ی راه ها مطمئن تر است و به هدایت نزدیک تر.(اسرا/۹) شماها توی گردنه های دنیا، توی این تاریکی ها راه را گم می کنید، راه نما نمی خواهید؟»
کتاب می گفت:«من فرقان هستم.(فرقان/۱) می توانم حق و ناحق را نشانتان بدهم. دنیای شما پر از شبهه و فتنه است. پر از صحنه هایی که تشخیص برایتان سخت می شود.شماها زود فریبِ ناحق را می خورید.»
کتاب می گفت:«من برای یادآوری آمده ام.(نحل/٤٤) آمده ام حقیقتِ ناب را یادتان بیاورم؛ شماها خیلی فراموش کارید.» ومن هرچه فکر می کردم، چیزی یادم نمی آمد!
کتاب می گفت:«من موعظه هستم؛ (آل عمران/۱۸۳) نصیحت های من را گوش کنید.» من سرکش بودم و از همان اول هم از نصیحت و موعظه و این طور حرف ها بدم می آمد!
کتاب می گفت: «هرقدر دوست داری، هرقدر می توانی از من بخوان!»(مزمل/۲٠) و من لج کرده باشم انگار، همان قدر هم که می توانستم نمی خواندم.
کتاب می گفت: «چرا به نوشته های من فکر نمی کنید؟ مگر رویِ درِ دل هاتان قفل خورده است؟»(محمد/۲٤)
کتاب می گفت و ما گوش نمی کردیم.